بلیط را میدهد به دهان دستگاه. از لای شیشه رد میشود، دستگاه بلیطش را پس میدهد. مینشیند روی صندلی ایستگاه. قرار است رفیقش منصور هم بیاید. و ناصر. و رفیق خارج رفتهاش. و پسرش که مردی شده است برای خودش. همه میآیند. قرار است جلیل شگفتزدهیشان کند. مینشینند توی واگن مترو. پسر، سیاه پوشیده است. منصور لباسی تیره. و ناصر سرخ. و خارج رفته.... خارج رفته فرق میکند با بقیه. بوی چمران را میدهد. کلاه هم گذاشته است. همه گرم حرف زدنند. آن قدر حرفها در سینه مانده و شوق دیدار زیاد شده که سخن هیچ کس نمیگزارد حرف دیگری تمام شود. همهی حرفها ناتمام میمانند. الاّ یک حرف: «اینا همه میرن یه تیکّه فلز رو زیارت کنن؟!» این را پسر میگوید. پسر سیاه پوش که عزای امام حسین علیه السلام را هم اقامه کرده است. غافل از آن که پدر قرار است همه را ببرد زیارت همان تکّه فلز. از منصور گرفته تا ناصر و از پدر که اسمش جلیل باشد تا رفیق خارج رفته همه در این مورد حرف میزنند. و حرف هیچ کدام عوض نمیشود. و حرف هیچ کس در دیگری اثر نمیکند الاّ دل جلیل که میرود به سمت سینهی پسرش. مشکل اینجاست که پسر سیاه پوشیده است. و اهل هیئت و عزا است. حرف این طور آدمی بیشتر به دل جلیل مینشیند. جلیل دارد همه را به زیارت ضریح امام حسین علیه السلام میبرد و خودش ته دلش چیزی خزیده است. چیزی که دارد کارهایی میکند. به این خزندهی وسط دل، حُبّ پدر به پسر را هم اضافه کن! و اضافه کن سستی قلب در حبّ به حسین علیه السلام و اضافه کن تاییدهای مکرّر ناصر که هی حرفهای پسر را لکّهگیری میکند و زرق و برق میاندازد. و اضافه کن تندی و غضب منصور که دفاعش از زیارت بیشتر کینه میریزد توی دلها و قلب رمیدهی جلیل را بیشتر میراند. وسط این همه اضافه، چمران چه کار میتواند بکند.
ایستگاه حرم پیاده میشوند. جلیل واقعاً همه را شگفتزده کرده است. رسیدهاند نزدیکیهای ضریح. پسرش دیگر داغ کرده است. ایستاده و صدایش را بالاتر برده است. منصور هم سرخ شده. رگ گردنش معلوم است. این وسط فقط ناصر خونسرد است و ایستاده است بین دو دعوای پسر و منصور و دارد لبخند میزند. چمران میرود به سمت ضریح. جلیل هم راه افتاده است که برود. به ضریح نرسیده میایستد. بین ضریح و جماعت داغ کرده و نکرده میماند. نمیداند برگردد به سمت پسرش یا برود و دست بکشد به ضریح. ضریحی که یک مشت طلا و نقره است به قول پسر و پرستش طلا و نقره چه سودی دارد؟ یا این که برود و دل را بزند به دریای حسین علیه السلام و بگوید این شبکههای فلزی موج امام حسین علیه السلام میاندازد به قلب. متعلّق به ارباب است. و همین کافی است. وسط همین تردید مانده است. چمران خودش را رسانده است جلو. دارد دستش را میکشد روی شیشه و اشک میریزد روی گونهها. سه تای دیگر دارند بحث میکنند. جلیل وسط مانده است. (آدم، رفیق چمرانگونهی جلیل را که میبیند یاد عبدالله عفیف میافتد. کسی که دو چشمش را یکی در فتنهی جمل و یکی جنگ صفّین در رکاب امام علی علیه السلام داده است. و کوری این دو چشم چه قدر بصیرت میدهد به آدم. دل دل نمیکند. لحظهای نمیگزارد فوت شود. در مجلس، حال پسر مرجانه را میگیرد و حسین حسین میکند.) دال ِ دل چمران یاد ضمّه افتاده است و تکرار دل یعنی دُلدُل. دلدل اسب امام علی علیه السلام است. کسی که دلش دُلدُلی مشرب است دل دل نمیداند یعنی چه. اهل جدال و جر و بحث بیخود هم نیست. سینه چاک هی میزند به اسبش و میرود به اصل. میرود به متن، میرود به ریشه. میرود که ارباب را خوشحال کند. میرود که برای چشمها مجلس به پا کند و عروسی اشک راه بیاندازد. امّا جلیل...
(جلیل! جلیل! جانباز زمان جنگ! با شماهستم. چه کار میکنید شما؟! حواسش نیست. تردید گیجش کرده است. اِ...اِاِ....علی است. علی... خود علی است. همان که در بقیع... علی! آهای علی! علی! رویش را میگرداند طرف من. بغلش میگیرم. لبخندش مثل همیشه قشنگش کرده است. مخصوصاً حالا که غافل گیرش کردهام و فرصت نشده خیسی گونههایش را خشک کند. این خیسی به لبخند لبهایش میآید. بغچهی کوچکی دارد. گره زده. میگوید وسط این بغچه همان چفیه است. آوردهام به ضریح امام حسین علیه السلام هم متبرکش کنم. میگویم راست میگویی؟ همان که رفیقت سر مامور وهابی را گرم کرده بود و تو رفتی از آن پشت و چفیه ات را کشیدی به طاهرترین قبرهای دنیا؟ همان است؟ این را میگویم و نگاهی میکنم به جلیل ِ هاج و واج و نگاهی به بغچه و نگاهی به علی. میگویم میشود یک تکّه از نخ چفیهات را بیاندازی توی یک لیوان و ببری بدهی به جلیل گیج و منگ ما؟)
«بفرمایید!» این را علی به جلیل میگوید. جلیل لبوان را میگیرد و آب را سر میکشد. علی ته لیوان را نگاه میکند. خندهاش گرفته است. جلیل نخش را هم قورت داده. جلیل آب را سر کشیده است و لیوان را هم به علی داده و تشکر هم کرده است و حالا میرود... میرود به سمت... میرود که برود... و میرود... میرود به سمت پسرش!
(کجای این رفتن تعجب دارد. حجت خدا، صاحب ملک و ملکوت، اربابمان حسین علیه السلام خودش شخصاً رفت برای نجات زید بن حرّ جعفی، چه شد؟دل وارونهی زید را چه میشود کرد؟ با دل وارونهی جلیل چه؟ ظرف دل که واژگون باشد آب حیات از کجا برود تویش؟!)
دیگر جلیل قاتی پسرش شده است. چمران زیارتش تمام شده و گل از گلش شکفته. میخواهند دیگر بروند. منصور داغیاش خوابیده. وقتی برای زیارت کردن نمانده. منصور زیارت نکرده با بقیّه برمیگردد. سوار مترو میشوند. فقط چمران بوی سیب گرفته است.
حدیث: امام علی علیه السلام: کسی که بصیرت و بینایی ندارد، دانش ندارد. غرر الحکم